خودت هم نمیدانی
چند بار گیسوان بلندت
مرا نجات داده اند !
هر بار که دستم
از دنیا کوتاه میشد ...
نیوتن اگر
جاذبه را درست می فهمید
معشوقه اش از درخت متنفر نبود
و در دفتر خاطراتش نمی نوشت :
" اشک های من هم ،
به زمین می افتاد ...
فقط یک بار
دست پخت خدا را چشیدم
آن هم وقتی بود که ...
برای اولین بار
لب های تـــورا بوسیدم
تهی میشوم در سینه ام
حسی
به شدت ناگهانیترین اتفاق
خودش را میکشاند به زیر صفر
یخمیزند قلب ی که
تپیدن را از تو میدانست
و ایستادن را برای تـــو
آنگونه مست بودم
که از تمام دنیا ، تنها
دلم هوای تـــورا کرده بود .
می گفتم :
این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن !
از من که بی تعارف ،
دیریست زین خیل ورشکسته
کسی را در خور دل نهادن پیدا نکرده ام ...
گاهی صخرهها هم گریه میکنند
ندیدهای تو ...
هرگز هم نخواهی دید
اما صخرهها هم گاهی گریه میکنند
نمیدانی چرا
هرگز هم به تـــو نخواهم گفت
اما گریه میکنند صخرهها
بیدار می شوی
به خودت صبح بخیر می گویی
برای خودت چای می ریزی
تکیه می دهی به خودت
و فکر می کنی
دل ات برای چه کسی
باید تنگ می شده است؟
منتظر نباش که شبی بشنوی ،
از این دلبستگی های ساده دل بریده ام !
که روسری تو را ،
در آن جامه دان قدیمی جا گذاشته ام !
یا در آسمان ،
به ستاره ی دیگری سلام کرده ام !
ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺗﻨﻢ ﺭﺍ
بکش ﺩﺭ ﺁﻏﻮش ات ...
ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﻃﺎﻗﺖ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻫﻦﺟﺪﺍﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...
میخواهم برای تو نامه بنویسم
میترسم
پستچی عاشقت شود
کبوتر برگردد، دق کند و دوری ات را بمیرد
میخواهم برای تو نامه بنویسم
تعداد صفحات : 15