خورشید را
میدزدم فقط برای تـــو !
میگذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم !
فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت . می دانم !
خورشید را
میدزدم فقط برای تـــو !
میگذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم !
فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت . می دانم !
پاییز من
از آنجایی آغاز می شود که ...
تـــو
چند قدم از
شعرهایم دور می شوی
بانو ...
همیشه همین است که می بینی
برگ ها
وقتی به مردن فکر می کنند
که مهر تمام شده باشد ...
عزیزم !
همه میدانند از دهانت
صدای بوسه می آید
و چشم هایت
سکوت را به دریا تحمیل میکند
خوش به حالت که زنی
و خوش به حالت که من
دوست ات دارم
برلین و پاریس ،
تهران و پراگ ...
فرقی ندارد!
پایتخت عشق
همین آغوش توست ؛
مرا در آغوش ات بگیر و ببوس
تنهاییات را بیاور
همه دلتنگی هایت
شانه ای هست
اینجا برای آسودن
خیال محالی نیست
باور کن ...
دارم از چشم های تو دنیا را می بینم
با لب های تو لبخند می زنم
با دست های تو نوازش می کنم !
چنان گم گشته ام در تـــو
که نمی توانی پیدایم کنی
مثل قطره ای که به دریا پیوسته است
شکل سایه ای که به تاریکی
و شبیه اندوهی که به من ...
شاید زن های زیادی
شبیه تو راه بروند ...
لبخند بزنند ، حرف بزنند
اما هیچ زنی
شبیه تـــو
در شعرهای من نمی رقصد
عشق
راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار، بعد از جنگ
بعد از زندان ، بعد از سفر
بعد از …
من فکر میکنم
فقط عشق میتواند
پایان رنجها باشد
همینجا نشسته ام ...
پشت این در
از پنجره که نمی آیی !
از همینجا وارد میشوی ؛
نمیدانم کی ، اما روزی از همین جا می آیی
و من تا آن روز اینجا مینشینم ، همینجا
چه فرقی میکند کجا باشم
من که جز تو چیزی نمی بینم
بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تـــو ،
بوسهای بنشانم
به طعمهر چه تو بخواهی ...
عباس معروفی
تعداد صفحات : 15