loading...
شعر,شعر عاشقانه
admin بازدید : 43 شنبه 01 آبان 1395 نظرات (0)

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

 

بیداری ستاره در چشم جویباران

 

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

 

بازا که در هوایت خاموشی جنونم

فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

 

ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز

کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

 

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

 

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

 

وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

 

"شفیعی کدکنی"

admin بازدید : 54 شنبه 01 آبان 1395 نظرات (0)

آدم ها یا می‌مانند یا می‌روند

تو اما هیچکدامشان نیستی

نه آنچنان رفته که دل بسوزاند

نه آنقدر ها مانده

که خیالْ راحت کن باشد.

درد دارد این بلاتکلیفی..!

ترجیح می‌دهم روزی هزار بار از رفتنت بمیرم

تا اینکه ماندنت

قدرِ یک در آغوش کشیدن هم

به کار نیاید ...

 

"مریم قهرمانلو"

admin بازدید : 207 شنبه 01 آبان 1395 نظرات (0)

تو فریاد چشم هایم هستی

که تا بی نهایت ادامه دارند

تا سایه ای که به وسعت هزار سایه ست

سایه ای از هزار روز بی نام و نشان

چقدر نور

در دستان گسترده ات داری

چقدر شب

در ناگهانی ستارگانی که فرو می افتند.

 

به دنبال تو می گردم

با انگشتانم در میان ابرها جستجو می کنم

در میان بال های پرندگان و برگ ها

و تنها منظره ی رنگ پریده ی میدان شهر پیداست...!

 

"هالینا پوشویاتوسکا"

(شاعر لهستانی)

ترجمه: ضیا قاسمی

admin بازدید : 37 شنبه 01 آبان 1395 نظرات (0)

می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می رسند

می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد

می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است.

"هالینا پوشویاتوسکا"
مترجم: کامیار محسنین

admin بازدید : 44 شنبه 01 آبان 1395 نظرات (0)

آیدای خوب

آیدای مهربان، آیدای خودم!

....

بگذار این حقایق را برایت بگویم.

راستش این است. من نمی بایستی به تو نزدیک می شدم، نمی بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می کردم، نمی بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده یی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس هایم را می کشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مرده یی را دوست بداری.

افسوس، چشم های تو که مثل خون در رگ های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می کردم خواهم توانست به این رشته ی پر توان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچ گاه "زندگی" مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ ....

روزی که با تو از عشق خود گفت و گو کردم، امیدوار بودم دریچه ی تازه یی به روی زندگی خودم باز کنم.

پیش از آن، همه چیز داشتم به جز تو. آنچه مرا از زندگی مایوس کرده بود همین بود که نمی توانستم قلبی به صفا و صداقت تو پیدا کنم که زندگی مرا توجیه کند؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد... حالا من از زندگی چه دارم؟ به جز تو هیچ! ....

تو را دوست می دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گل های لبخنده‌ی تو شکوفه می کند. من چگونه می توانم قلب بدبختم را راضی کنم که از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیک بختی تو را فراهم آورد!؟ ....

زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می توانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همه ی اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم هایی که یقین دارم نگران آینده ی پُربار و شادکام من و توست.

هزار بار می بوسم شان. آن ها را و تو را و خاطره های عزیزت را.

احمد تو

سنندج، ٨ دی ماه ١٣٤١

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

 کتاب: مثل خون در رگ های من

(گزیده ای از صفحات 63تا67)

admin بازدید : 54 شنبه 01 آبان 1395 نظرات (0)


وقتی من بمیرم و خورشید را ترک گویم

و به موجود دراز ِ غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم

مرا در آغوش می گیری و بغل می کنی؟

بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی؟

آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته، بی اثر می کنی؟

اغلب به تو می اندیشم

اغلب به تو می نویسم

نامه هایی احمقانه ی سرشار از لبخند و عشق را

سپس آن ها را در آتش پنهان می کنم

شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند

تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند.

عزیزم!

چون به درون شعله خیره می شوم

درمانده می مانم

آیا باید بترسم که بر سر قلب تشنه ی عشق من چه خواهد آمد؟

اما تو هیچ عنایت نمی کنی

که در این دنیای سرد و تاریک

من تنهای تنها می میرم!

 

"هالینا پوشویاتوسکا"
مترجم: کامیار محسنین

admin بازدید : 41 شنبه 01 آبان 1395 نظرات (0)

دلتنگی 
اسم این خیابان لعنتی است
وقتی اینهمه از آن عبور می کنی
اما هیچ کدام شان
"تو" نیستی...!!

 

"میلاد کاشانی"

admin بازدید : 57 شنبه 01 آبان 1395 نظرات (0)

مرا به اسم صدا کن
تا بیایم
ای جانِ من

مرا به اسم صدا کن
نپرس
آیا اسمم
اسم پرنده ای ست در حال پرواز؟
یا بوته ای
که ریشه اش در خاک فرو رفته است؟
و آسمان را با رنگ خون
آغشته می کند

و نپرس
که اسمم چیست
خودم نمی دانم

می جویم
اسمم را می جویم
و می دانم که اگر بشنومش
از هر جای جهان که باشد
حتی از تهِ جهنم
می آیم

جلویت زانو می زنم
و سَرِ خسته ی خود را
به دست های تو می سپارم.

"هالینا پوشویاتوسکا"

تعداد صفحات : 15

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 141
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 29
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 57
  • بازدید ماه : 181
  • بازدید سال : 769
  • بازدید کلی : 86,806