لبهایت
به جان دیگری میافتد
دردهایت به شب من
این مشروبها
بی تو سری را گیج بی كسی نمیكنند
تـــو
از تمام جمعهای بی من
تا میتوانی لذت ببر
من به دراكولایی قناعت كردهام
كه از بی كسی تنها خون خودش را میخورد
لبهایت
به جان دیگری میافتد
دردهایت به شب من
این مشروبها
بی تو سری را گیج بی كسی نمیكنند
تـــو
از تمام جمعهای بی من
تا میتوانی لذت ببر
من به دراكولایی قناعت كردهام
كه از بی كسی تنها خون خودش را میخورد
تا ابد بغض من تب زده کال است عزیز
دیدن گریه ی تمساح محال است عزیز
تا شما خانه تان سمت شمال ده ماست
قبله دهکده مان سمت شمال است عزیز
پنجره بین من و توست ، مرا بوسه بزن
بوسه از آن طرف شیشه حلال است عزیز
ما دو ریلیم به امید به هم وصل شدن
فصل گل دادن نی ، فصل وصال است عزیز
ماه من ، عکس تو در چشمه گل آلود شده
عیب از توست ، ببین ! چشمه زلال است عزیز
دام گیسوی تو بی دانه شده ، می فهمی؟!
امپراطوری تو رو به زوال است عزیز
عشق این نیست که بر گردن من حلقه زده
اینکه بر گردنم افتاده وبال است عزیز
چهارفصل است دلم منتظر پاسخ توست
لعن و نفرین به تـــو و هرچه سوال است عزیز ...
یعنیشیب خط گردنت
وقتیبه پهنای شانه ات می رسد
یعنیرگ برجسته ی دست هایت
وقتیآنها را در هوا تکان می دهی
یعنیمهربانی شباهنگام و خواب آلودت
وقتی که می پرسی :"سردت نیست؟"
یعنیرگه های قرمز چشمانت
وقتی خستگی در چشمانت موج می زند
یعنیموهای خیس روی
پیشانی ات که به عطسه می اندازدت
زندگی من یعنیتـــو !
یعنیهمین دلتنگی نفس گیر
وقتیاین شعر را برایت می نویسم ..
گلم
که صدایت می کنم
شمعدانیچه اخمی می کند!
مانده ام جانم را
چقدر آهسته بگویمت که ...
هم تـــوبشنوی و هم
آب از دل هیچ گنجشکی تکان نخورد
من
ماهی سیاه کوچولویی
هستمکه همهی دریاها و اقیانوس ها
را پشت سر گذاشته ام
دنیا
تنها آنجا زیبا بود که
دوستم داشتی ..
غروب جمعه
را دوست دارم
به خاطر دلتنگی ات
که آرام آرام ، سرت را
روی شانه ام می گذارد ..
اینجای رابطه
اتفاقی تلخ در حال افتادن است
که شاید به کشف جاذبه کمک نکند
امامیتواند به ندیدنت ختم شود
من چندین شب است
از تختخوابم میشنوم ...
کسی دارد توی دلاتجا باز میکند
به جنگ که فکر میکنم
زخمی می شوم
به کویر که فکر میکنم
تَرَک برمی دارم
به آسمان که فکر میکنم
پایین می افتم
و هر وقت به جنگل می اندیشم
گله ای از گوزن ها از رویم رد میشود
جرأت فکر کردن به تـــو را ندارم
دریا
نام عمیقی برای یک معشوقه است
و من هیچوقت شنا کردن بلد نبوده ام
خواستم از زیبایی ات بنویسم ...
دیدم نیستی
نوشتم "درخت"
تا هروقت
از کنارش رد شدی
شاخه ها برایت برقصند
همیشه راهت را کج کرده ای
درخت را بر می دارم
می نویسم "رودخانه"
نرسیده لباس هایت را میکَنی
ماهی کوچکی می شوی در آب های دور
که ماهیگیر پیر، آن را از آب می گیرد
می ایستم میدان ماهی فروشان ، کنار پیرمرد
لباس هایت را که در دستم می بینی
جان می گیری، بلند می شوی
و من
بلافاصله می نویسم "اتاق"
و چراغ را خاموش می کنم !
امیر حسین بریمانی
لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد
آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده اول بود
هرکس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند
یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو
دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو
بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بود
تنها خطر ممکن اطراف سماور بود
از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن
یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن
یک هستی سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا مشغول خودم بودم
هر طور دلم میخواست آینده جلو می رفت
هر شعبده ای دستش رو میشد و لو می رفت
صد مرتبه می کشتند یک بار نمی مردم
حالم که به هم میریخت جز حرص نمی خوردم
آینده ی خیلی دور ماضیِ بعیدی بود
پشت در آرامش طوفان شدیدی بود
پیشاپیش
همه باران ها
به دیدارت می آیم
بی چکمه و بی چتر ...
خودت به من آموخته ای !
برای دیدن دریا
دلی و دیگر هیچ ....
سلام علاقهی خوبم ؛
علاقهجان من ، خوبی ؟
میگویم به حرمت آنچه
که از ما رفته و عمرش مینامیم ،
بیا سال تازه را جوری دیگر شروع کنیم
هر روز را روز آخر و
هر هفته را هفتهی آخر و
هر ماه را آخرین ماه ،
برای دوباره شروع شدن بدانیم !
هی هر روز را
به هم تبریک بگوییم و
هی هر ماه را به هم سلام
و هر سال بیشتر عاشق هم باشیم
و همدیگر را بیشتر دوست داشته باشیم
و هی به هم بگوییم :
سلام
حال تازه مبارک
سال تازه ، قشنگ باشه ...
اصلا نمی خواهم برایم این و آن باشی
کافیست وقتی با تو هستم مهربان باشی
عشق است ، من هرآنچه باشی دوستت دارم
دریا اگر باشی ... اگر آتشفشان باشی
از ناگهانی اتفاق افتادنت پیداست
باید برایم از خداوند ارمغان باشی
باید بتابی بعد باران هایِ پی در پی
در تیره روزی های من رنگین کمان باشی
بگذار ماه آسمان ، مال خودش باشد
وقتی تو قرص ماه حوض خانه مان باشی
گفتند دریا شو ، تمام آسمان در توست
دریا نخواهم شد مگر تـــو آسمان باشی !
گفته بودم
پای دلدادگی ام می ایستم،
پای دیر آمدنت ...
از همان ابتدا
خواسته بودم اینچنین عاشقی را
گفته بودم آسان نمی خواهم تو را
می دانم، می دانم، می دانم،
اما تو بگو،صبر بیش از این جایز است ؟
حالا دیگر وقت رسیدن آغوش ات نیست ؟
تو که می دانی ، خدا هم ...
که من آغوش هیچکس را
برای خستگی هایم نخواسته ام
و حالا خواهانم ،
با صدای بلند هم می گویم
خواهان تـــو ، دستانت ...
خواهان لبانت که نامم را صدا می زند
و جانم گفتن های پی در پی لبان من
که در تمام وجودم انعکاس می یابد
و من لبریز می شوم از داشتنت
دستم را به روی
لحظه ها می کشم ...
احساس می کنم
از آنجا که تـــو ایستاده ای
تا رویاهای من یک آغوش فاصله ست ...
همیشه باش!
تمام شمعدانی های حیاط می دانند
اینجا باران هم اگر ببارد ،
بدون تو بوی خشکسالی می دهم !
هفت سـین مراچیده خداوند ...
بر سـاتن اندامت
از سـیاهی گسیوت
تا سـرخاب آتشین گونه هات
سـکه های چشمانت
ســـیب گلوت ...
و مکیدنی ترین سـماق که در لبانت
...
با تـــو همیشه سبزم !
من حرف هیچکس را قبول ندارم
مگر زیبایی
چیزی به جز چشمهای توست ؟
مگر شکفتن غنچه ها
دلیلی به جز لبخندت دارد ؟
رنگ سال هم مسلماً رنگ موهایت
اصلاً وقتی تو بهاری ،
چه فرقی دارد سال نو شود ،
فصل عوض شود یا هر چیز دیگری ؟
تـــو باشی ، هر ثانیه ام بهار است
و من هیچ بهانه ای
برای عاشق نشدن دوباره ام ندارم
من ساده می گویم
اگر چشم هایت مرا می پسندید
کارهای عجیب می کرد
دیوانگی های عجیب و غریب
چیز زیادی نمی خواستم ...
فقط سری که شب ها
روی سینه ات بخواب رود
روزها زود بلند می شدم
و آنقدر دوستت می داشتم
که نفهمیم چگونه پای هم پیر شدیم
در صدا کردن نام تـــو
یک کجایی ؟ پنهان است ...
یک کاش می بودی !
یک کاش باشی .
یک کاش نمی رفتی !
من نام تو را
حذف به قرینۀ این همه
دلتنگی و پرسش صدا می زنم ...
نبین تنهایم
تنهایی ام دروغی ست
شهری ست شلوغ توی دلم
پر از آدم هایی که همه شان منم
پر از آدم هایی که همه شان تـــویی
من دوست بارانم
با خیال راحت برو
من تنها نمی مانم
باید زمان می گذشت ...
زیبایی ات آرام آرام
روی گونه هایم می نشست
گاهی باید در خانه می ماندم و
به رویای رنگین کمان فکر می کردم
گاهی هم به خیابان می زدم
چترم را باز می کردم
و به صدای باران
قبل از زمین خوردنش گوش می دادم
باید زمان می گذشت ...
من و باران باهم دوست می شدیم
بعد زیبایی ات آرام آرام
روی گونه هایم می نشست
همیشه گفته ام
چه فرق میکند چقدر فاصله ؟
وقتی رفته باشی...
همیشه گفته ای
رفتن همانقدر دلشوره دارد که ماندن
همیشه گفته ام
هیچکس برای هیچکس نبود
همیشه گفته ای
هیچکس برای هیچکس نماند
ما هم ...
توقع زیادی نیست
تنها یک "دوستت دارم" ساده
که گاهی اگر دلم گرفت،
به کسی بگویم ...
کسی که
نه نام کوچکش مهم است
و نه رنگ چشمهایش ...
فقط بهانه ای ست
برای گفتن یک دوستت دارم ساده
که سالهاست به کسی نگفته ام !
دست هایت را دور من گره بزن
مرا وادار به گفتن نامت کن
مثل نخی که دانه های تسبیح را
دور هم جمع کرده،
بغلم کن
من مقصدم گیسوت نباشد
همه ی دوستت دارم هایم می ریزند
گم می شوند.
\"رسول ادهمی\"
دیدی ای ماه که شمع شب تارم نشدی
تا نکشتی ز غمم، شمع مزارم نشدی
بی خبر از بر من رفتی و این دردم کشت
که خبردار ز دشواری کارم نشدی
روی برتافتی و پشت و پناه دل من
نشدی کز همه رو رو به تو آرم، نشدی
زاریام دیدی و آنقدر تغافل کردی
که خبردار ز حال دل زارم نشدی
گفتی آرام ندارد دل تنها بی من
چه کنم مایه آرام و قرارم نشدی
باز هم مهر تو می پرورم اندر دل تنگ
گرچه عمری به تو دل بستم و یارم نشدی.
"احمد گلچین معانی"
همه ی راه ها
که با پا پیموده نمی شوند.
دستت را به من بده...
"شهاب مقربین"
ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﻣﺎ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸّﺎﻕ ﺑﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﯿﺶ ﻭ ﻣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯿﺪ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﺎﺭ ﺑﺸﺪ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺩﻝ ﻋﺸﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸﺎﻕ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ
ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺁﻥ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﺶ
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻘﺼﺪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺍﺳﺖ.
دلتـنگ توام جانا هردم که روم جـایی
با خود به سفر بردم یاد تو و تنـهایی
رفتم که سفر شاید درمان دلم گـردد
رفتن نبُود چاره وقتی که تو اینـجایی
از کوی تو رفتم من تا دل بشود آرام
بیهوده سفرکردم وقتی که تو مـاوایی
با یک غزل ساده از عشق تو مـیـگویم
آخرچه شود حاصل جزغصه و رسـوایی
در حسرت دیدارت بی خوابم و بـیدارم
یاد دل من هستی؟ای مظهر زیـبـایی
تلخ ست همه ی عمرم از شدت دلتـنگی
یا سوی تو باز آیم؛یا اینکه تو مـی آیی!
"فاطمه صالحی"
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود، از دل و از جان نرود.
"حافظ"
دریا عمیق است
تنهایى، عمیق تر
دستت را بده
با هم دست و پا بزنیم
پیش از آن که غرق شویم.
"شهاب مقربین"
آرامشت مسریست
آنقدر که سرایت کرده است
به پیراهن سفیدت
بانو
لحظه ای بایست
مقابل باد
تا با اهتزاز پیراهنت
دنیا از جنگ بایستد.
"وحیدرضا سیاوشان"
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
"حافظ"
به یاد سلام تو،
لبانم همیشه ترند
و در انتظار گامهایت
چشمانم را در امتداد کوچه
وجب به وجب کاشته ام..!
ای ساده ترین!
از کدامین خیال عبور می کنی؟
راهی را نشانم بده
برای تو سبز مانده ام..!
"یاشار عبدالملکی"
جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست
جدا مشو که مرا طاقت جدائی نیست
مدام آتش شوق تو در درون منست
چنانکه یکدم از آن آتشم رهائی نیست.
"عبید زاکانی"
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر.
"مولانا"
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
"حافظ"
------------------------------------
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
"حافظ"
در من
دیوانه ای جا مانده
که دست از
دوست داشتنت بر نمیدارد!
با تو قدم میزند
حرف میزند
میخندد
شعر میخواند
قهوه میخورد
فقطنمیتواند
در آغوش بگیردت ...
به گمانم
همین بی آغوشی
او را
خواهد کشت ...
"مریم قهرمانلو"
بعد از نگاهت
با این عاشقانه های بی قرار
چه کنم؟
با این قرار های بی قراری
چه کنم؟
چیزی بگو
حرفی بپاش بر دهانِ این کوچه
که همهمه اش هر روز
زخمی تازه در دلم باز می کند...
"امیرمحمد مصطفی زاده"
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست
که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغهای دریاییست
"فاضل نظری"
زن،
مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمی خواهد
او مردی میخواهد
که چشمانش را بفهمد
آنگاه که اندوهگین شد
با دستش به
سینه اش اشاره کند
و بگوید:
اینجا سرزمین توست...
"نزار قبانی"
تعداد صفحات : 4