میخواهم برای تو نامه بنویسم
میترسم
پستچی عاشقت شود
کبوتر برگردد، دق کند و دوری ات را بمیرد
میخواهم برای تو نامه بنویسم
میخواهم برای تو نامه بنویسم
میترسم
پستچی عاشقت شود
کبوتر برگردد، دق کند و دوری ات را بمیرد
میخواهم برای تو نامه بنویسم
همینجا نشسته ام ...
پشت این در
از پنجره که نمی آیی !
از همینجا وارد میشوی ؛
نمیدانم کی ، اما روزی از همین جا می آیی
و من تا آن روز اینجا مینشینم ، همینجا
چه فرقی میکند کجا باشم
من که جز تو چیزی نمی بینم
سلام علاقهی خوبم ؛
علاقهجان من ، خوبی ؟
میگویم به حرمت آنچه
که از ما رفته و عمرش مینامیم ،
بیا سال تازه را جوری دیگر شروع کنیم
هر روز را روز آخر و
هر هفته را هفتهی آخر و
هر ماه را آخرین ماه ،
برای دوباره شروع شدن بدانیم !
هی هر روز را
به هم تبریک بگوییم و
هی هر ماه را به هم سلام
و هر سال بیشتر عاشق هم باشیم
و همدیگر را بیشتر دوست داشته باشیم
و هی به هم بگوییم :
سلام
حال تازه مبارک
سال تازه ، قشنگ باشه ...
من حرف هیچکس را قبول ندارم
مگر زیبایی
چیزی به جز چشمهای توست ؟
مگر شکفتن غنچه ها
دلیلی به جز لبخندت دارد ؟
رنگ سال هم مسلماً رنگ موهایت
اصلاً وقتی تو بهاری ،
چه فرقی دارد سال نو شود ،
فصل عوض شود یا هر چیز دیگری ؟
تـــو باشی ، هر ثانیه ام بهار است
و من هیچ بهانه ای
برای عاشق نشدن دوباره ام ندارم