شعله دارم می کشم در تب ، نمی فهمی چرا ؟
تاب بی ماهی ندارد شب ، نمی فهمی چرا ؟
اهل آه و ناله کردن نیستم ، جان من است ...
اینکه هر دم می رسد برلب نمی فهمی چرا ؟
ذوب دارم می شوم هر روز نمی بینی مگر ؟
آب دارم می شوم هرشب نمی فهمی چرا ؟
شعله دارم می کشم در تب ، نمی فهمی چرا ؟
تاب بی ماهی ندارد شب ، نمی فهمی چرا ؟
اهل آه و ناله کردن نیستم ، جان من است ...
اینکه هر دم می رسد برلب نمی فهمی چرا ؟
ذوب دارم می شوم هر روز نمی بینی مگر ؟
آب دارم می شوم هرشب نمی فهمی چرا ؟
ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺗﻨﻢ ﺭﺍ
بکش ﺩﺭ ﺁﻏﻮش ات ...
ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﻃﺎﻗﺖ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻫﻦﺟﺪﺍﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...
لبهایت
به جان دیگری میافتد
دردهایت به شب من
این مشروبها
بی تو سری را گیج بی كسی نمیكنند
تـــو
از تمام جمعهای بی من
تا میتوانی لذت ببر
من به دراكولایی قناعت كردهام
كه از بی كسی تنها خون خودش را میخورد