loading...
شعر,شعر عاشقانه
admin بازدید : 48 شنبه 15 آبان 1395 نظرات (0)


گفتی

 دوستت دارم

 و رفتی ...

            

من حیرت کردم

از دور سایه هایی

 غریب می آمد از جنس دلتنگی

            و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق  ...


با خود گفتم

هرگز دوستت نخواهم داشت

            گفتم عشق را نمی خواهم

ترسیدم و گریختم ...

رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم

و این ها ،

پیش از قصه ی لبخند تـــو بود!



مصطفی مستور

admin بازدید : 58 شنبه 15 آبان 1395 نظرات (0)

اگر باید

زخمی داشته باشم

            که نوازشم کنی

بگو تا تمام دل ام را شرحه شرحه کنم

 

زخمها زیبایند

و زیباتر آنکه تیغ را هم

             تو فرود آورده باشی

 

تیغت سِحر استو

             نوازشت معجزهو

 

لبخندت تنظیفی از قواره نور

و تیمارداری ات کرشمه ای میان زخم و مرهم

 

عشق و زخم از یک تبارند

 

اگر خویشاوندیم یا نه

              من سراپا همه زخم ام ...

 

تـــو سراپا همه انگشت نوازش باش

 

 

 

حسین منزوی

admin بازدید : 169 چهارشنبه 12 آبان 1395 نظرات (0)

 

رفتم از دست بیا ، تا نفس هست بیا

تا مسیرمون نرفته سمت بن بست بیا

 

گاه و بی گاه بیا ، با دلم راه بیا

دیگه کوتاهی نکن کمی کوتاه بیا

 

بی دل و مست با من هم دست

مثل این دل که به لبخند تو پیوست

admin بازدید : 40 یکشنبه 09 آبان 1395 نظرات (0)

دارم از چشم های تو دنیا را می بینم

با لب های تو لبخند می زنم

            با دست های تو نوازش می کنم !

چنان گم گشته ام در تـــو

            که نمی توانی پیدایم کنی

مثل قطره ای که به دریا پیوسته است

شکل سایه ای که به تاریکی

            و شبیه اندوهی که به من ...

admin بازدید : 39 یکشنبه 09 آبان 1395 نظرات (0)

شاید زن های زیادی

            شبیه تو راه بروند ...

 لبخند بزنند ، حرف بزنند

 

اما هیچ زنی

شبیه تـــو

 در شعرهای من نمی رقصد

admin بازدید : 31 شنبه 08 آبان 1395 نظرات (0)

جهان برای من

             با میلاد تـــو آغاز شده

 

و برگهای تقویم

تنها دیوارهایی فرضی است

            که فاصله را یادآوری می کنند


تا باور کنیم بی آغوش
،

            عشق افسانه ای بیش نیست

admin بازدید : 40 پنجشنبه 06 آبان 1395 نظرات (0)


لبخند
مرا بس بود آغوش لهم می کرد

آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد


آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود

در سیر مرا کشتن این پرده اول بود


هرکس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند

من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند


یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست

دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست 


ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو

دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو


بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست

آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست


پشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بود

تنها خطر ممکن اطراف سماور بود


از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن

یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن


یک هستی سردستی در بود و عدم بودم

گور پدر دنیا مشغول خودم بودم


هر طور دلم میخواست آینده جلو می رفت

هر شعبده ای دستش رو میشد و لو می رفت


صد مرتبه می کشتند یک بار نمی مردم

حالم که به هم میریخت جز حرص نمی خوردم


آینده ی خیلی دور ماضیِ بعیدی بود

پشت در آرامش طوفان شدیدی بود

admin بازدید : 46 پنجشنبه 06 آبان 1395 نظرات (0)

 

من حرف هیچکس را قبول ندارم

 

مگر زیبایی

چیزی به جز چشمهای توست ؟

 

مگر شکفتن غنچه ها

             دلیلی به جز لبخندت دارد ؟

 

رنگ سال هم مسلماً رنگ موهایت

 

اصلاً وقتی تو بهاری ،

 چه فرقی دارد سال نو شود ،

             فصل عوض شود یا هر چیز دیگری ؟

 

تـــو باشی ، هر ثانیه ام بهار است

 

و من هیچ بهانه ای

 برای عاشق نشدن دوباره ام ندارم

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 141
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 84
  • بازدید ماه : 208
  • بازدید سال : 796
  • بازدید کلی : 86,833